شیرین



 دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند. 

"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد.  انگار صدای تپش ها از جایی نزدیک تر می آمد. آرزو می کردم کاش رویا باشد. ترسیده بودم . کاش مرز بین رویا و واقعیت انقدر پررنگ نبود. درگیری با عشق چیز تازه ای بود که داشتم تجربه می کردم. یاد گرفته بودم تنها حرف شنویم از عقل است اما آموزه ها گاه خوب جا نمیفتند. غرق شدن پیوسته خودم را در دریایی ناشناخته احساس می کردم. یک نوجوان 13 ساله در من شکل گرفته بود که با عمق گرفتن انگار راحتتر نفس می کشید. گویی جسم بی جانم گوشه ای افتاده باشد و همه چیز در درون اتفاق بیفتد. جایی در ذهن. گوشه ای از روح. از بیرون اما ترس ها تکانم میدادند. 

-من دوست ندارم با ترسِ از دست دادن زندگی کنم. نمیخواهم مثل یک بازنده باشم.

-من نمیخواهم با ترسِ طرد شدن ادامه دهم. نمیخواهم مثل یک بچه یتیم زندگی کنم.

ترس ها بیشتر از آنچه بودند که مرا عقب نکشانند یا گاه و بی گاه بیدارم نکنند. اما بقول آن جمله معروف در حال و هوای عجیب در توکیو

اگر عشق واقعی است، پس به همان روشی با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار میکنی- تغذیه اش کن، و در برابر باد و باران از آن محافظت کن. اما اگر عشق واقعی نیست، در این صورت بهترین کار این است که به آن بیتوجهی کنی تا پژمورده شود.

گذاشته ام خودش راهش را پیدا کند، هوای تازه به نوجوان 13 ساله برسد و خودم را جای لئون گذاشته ام که بهترین رفیقم گلم است!


پروژه ی جولی نام مجموعه عکس هاییه که دارسی پادیلا، فتوژورنالیست، به مدت 18 سال با عکاسی از دختری به نام جولی گردآوری کرده.

"جولی را اولین بار در ۲۸ فوریه‌ی‌ ۱۹۹۳ ملاقات کردم. جولی ۱۸ساله، با نوزاد ۸ روزه‌ای در بغل، پا و با شلواری که زیپش باز بود، در لابی ِ هتل  امبسدور ایستاده بود. او در منطقه‌ی SOR سان‌فرانسیسکو،‌ محله‌ی نوانخانه‌ها و اتاق‌های ارزان‌قیمت، زندگی می‌کرد. اتاقش، پوشیده از لباس و پر از خاکستر سیگار و زباله بود.
او با جک زندگی می‌کرد؛ کسی که او را به ایدز مبتلا کرده و پدر ِ اولین فرزندش، ریشل، بود. جولی او را چند ماه بعد ترک کرد تا اعتیادش را کنار بگذارد.
اولین خاطره‌ی جولی از مادرش مربوط به ۶ سالگی‌اش می‌شد که همراه وی مست کرده و سپس مورد سوء استفاده‌ی جنسی ِ پدرخوانده‌اش قرار گرفته بود.
او در ۱۴ سالگی، پس اینکه یک سال قبل از آن معتاد به مواد مخدر شده بود، از خانه فرار کرد و در خیابان‌ها و بستر ِ‌ مردها زندگی کرد. من به مدت ۱۸ سال از داستان جولی در خانه‌های مختلف عکاسی کردم؛ ایدز، اعتیاد، روابط، فقر، تولد، مرگ‌، از دست‌ دادن و بازیافتن. و او را از خیابان‌های سان‌فرانسیسکو تا جنگل‌های آلاسکا دنبال کردم.
جولی تا سال ۲۰۰۳،‌ ۵ فرزند به دنیا آورد که همه توسط دولت از او گرفته شد. در سال ۲۰۰۵ من، در اینترنت، متوجه نامه‌ای برای او شدم. بدین ترتیب طولی نکشید که او پس از ۳۱ سال، پدرش را در آلاسکا بازیافت. سپس او ششمین فرزندش را هم به دنیا آورد و به آخرین خانه‌اش در «دِ بوش» نقل ِ مکان کرد. در ۵ سپتامبر ِ ۲۰۱۰،‌ جولی از بیمارستان به خانه فرستاده شد،‌ در حالیکه که به او گفته شده بود: «برای پایان ِ زندگی‌ات آماده باش.»
جولی در ۲۷اُم سپتامبر از دنیا رفت. او ۳۶ سال داشت
."


بچه که بودم صدای محکوم گری در ذهنم شدت می گرفت که تاریخ چه چیزهایی را پشت سر گذاشته و خودم را در هر تکه ای از آن که جا می کردم چیزی جر ترس وجودم را در آغوش نمی گرفت. با فکر اینکه من در تاریخ امروز زندگی می کنم و هیچ تعلقی به آنجا ندارم خودم را تسکین می دادم. مانند بیدار شدن از کابوسی بود که تا چند لحظه بعد از باز کردن چشم هایت فکر می کردی واقعیت است، و بعد آرام می گرفتی که صرفا رویایی نامطلوب بوده. 

امروز من تمام تاریخ را یک جا تجربه می کنم. ترس از ارتش نازی را در زندگی کردن زیر پای یک دیکتاتور، ترس از قرون وسطی را با درآمیختن زندگیم در یک جمهوریت اسلامی(!)، ترس از کوکلاکس کلاین را با ترس از داعش، ترس از زنده بگور کردن دختران را با زندگی کردن در خانه ای که معتقد است دختر چه معنی می دهد تنهایی سفر رود؟ تا 9 شب بیرون باشد؟ بفهمد بداند ببینید، ترس از حکومت نظامی پینوشه، پلیس مخفی آرژانتین و کشتار های اندونزی را در کشاکش تزریق سرمایه داری در این خاک ها در 40 سالی که گذشت، در 88ای که گذشت، در آبانی که گذشت زندگی کردم، دوستانم را بازداشت کردند و گلو ها را دریدند.

حالا چشم باز کن، ببین که تو تاریخ را زندگی کردی. دست بکش بر زندگی ت و از آن بپرس این ناله ها از کجایند؟ پاسخ خواهد داد از همه جا. نمی خواهم کشش بدهم، تو خوب میدانی حرف من و تو نیست، اینجا نامش خاورمیانه است. تو خوب میدونی از چه حرف میزنم. آن که در وجودش تاریخ ها بهم ریخته اند و راهی جز بالاآوردن آنها در صورت فرزندانش ندارد. تنها تقلایش برای زنده ماندن، آخرین بند زندگی من و تو را پاره می کند.

من حالا عریان. و سرگردان. باز به رحم مادر بازگشته، بی هیچ تعلقی، معلق مانده ام. چشمهایم کور شده و تنها صداهایی موهوم می شنوم. تکرار میکنم، کسانی را ببین که چشم هایشان نمیبیند و گوش هایشان نمی شود چرا که در بند لذت خویشند. یادم می آید بی خاک نمیتوانم لذت ببرم.

من در جستجو خاکم در سرزمین تک تک تان زیسته و تاریختان را بلیعده ام. شب ها را تا صبح به افسرانی اندیشیده ام که مرا عریان و بی کس، بی هویت، بی خاک رها کردند و صبح از فرط ناتوانی خود تنها گریسته ام. آری . من در سرزمین تک تک تان زیسته و در حسرت سرزمین خود درمانده ام.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ماهي سرد آبي rostamilawyer Cassie آغوشی کودک و مزایای آغوشی چند کاره نماز اطلاعات تخصصی فناوری و موبایل های هوشمند برج خنک کننده